راه های نرفته
در دشتی سرسبز مملو از انواع گیاهان، مشغول چریدن بودم. دشت را همچو بهشتی با طراوت که تاکنون از نظرم پنهان مانده بود، میدیدم. از آسمان آبی و پاک، و کوه های سربه فلک کشیده که نمیدانستم تا کجا امتداد دارند، لذت میبردم. موجودات کوچکتر زیر پاهای بزرگم جنب و جوش میکردند و من نیز با شور و شوق فراوان رقصشان را در باد می نگریستم. همه چیز آرامش لطیفی داشت.