یک متن زیبا 1
راه های نرفته
در دشتی سرسبز مملو از انواع گیاهان، مشغول چریدن بودم. دشت را همچو بهشتی با طراوت که تاکنون از نظرم پنهان مانده بود، میدیدم. از آسمان آبی و پاک، و کوه های سربه فلک کشیده که نمیدانستم تا کجا امتداد دارند، لذت میبردم. موجودات کوچکتر زیر پاهای بزرگم جنب و جوش میکردند و من نیز با شور و شوق فراوان رقصشان را در باد می نگریستم. همه چیز آرامش لطیفی داشت.
به ناگاه متوجه سایه سنگینی در پشت سرم شدم. سایه ی حیوانی نبود. به یکباره ترس بر تمامی وجودم غلبه کرد. زانوهایم سست شده بودند و دگر توان ایستادن نداشتم. با همان دلهره ای که داشت تمامی وجودم را از پای در می آورد، به پشت سرم نگریستم. خودش بود! همانی که پیشتر دوستانم را از جهان هستی محو کرده بود. همانی که از پوست، گوشت و موی دوستانم، همراهانم، عزیزانم به نفع خود سود برده بود.
کم کم شکارچی آماده بود تا ماشه ی تفنگش را فشار دهد. اینبار نوبت به من رسیده بود. تازه رنگ دیگر زندگی را دیده بودم؛ به تازگی خوشبختی را در این دنیای هراس انگیز یافته بودم. نمی خواستم از دستش بدهم. همه ی توانم را جمع کردم. پا به فرار گذاشتم. کاری که تمام عمر از آن هراس داشتم. دویدم و دویدم و دویدم! شکارچی نیز مانند سایه مرا دنبال میکرد و دست نمیکشید.
هنگام دویدن به آرزوهایم فکر کردم. به کارهای ناتمامم؛ به سفرهای دور و دراز نرفته ام؛ به خاطراتم با دوستانم؛ گویی همه یلحظه های زندگی ام مانند خوابی از پیش چشمانم گذشتند.
ناگهان در جایم متوقف شدم. وجود گلوله را با اعماق وجودم حس کردم. سوزش مرگ آوری داشت. کسی به یاری ام نیامد! کسی فریادم را نشنید! هیچ کس! هیچ کس! در آخرین لحظات زندگی ام به ابرهای پشم مانندی که چون پوششی خورشید را پنهان کرده بودند، نگریستم. اشک گرم و پر از کینه و نفرت بر گونه هایم جاری شد. همیشه از چنین پایان ظالمانه ای هراس داشتم.